سلام دادا! من عابدَم، بچهی ایرانشهر، یه بلوچ اصیل! سال 97 افتادم پادگان محمد رسول الله بیرجند، همون که بهش میگن «جهنم سبز»! آقا، فکر نکن چون بلوچم، گرما و بیابون برام عادیه! این پادگان یه چیز دیگهست، انگار وسط آفتاب داغ بندازنت با یه عالمه قانون! حالا بذار یه خاطرهی بامزه از اون روزای آموزشی برات تعریف کنم که هنوزم یادم میافته خندهم میگیره.

یه روز صبح، ساعت 0500 (5 صبح، به قول اونا!)، سرگروهبان با یه صدای غرّان اومد تو آسایشگاه: "بلند شید، آشخورا! وقت خواب نیست!" من که هنوز خواب بودم، پریدم بالا، یقلبیمو (ظرف غذامو) گرفتم دستم، چون اگه دیر میرسیدی صبحونه، فقط چایی تلخ گیرت میاومد! اون روز قراره بود بریم میدان تیر. منم به دوستم مراد، که بچهی زاهدان بود، گفتم: "مراد، ایمیدان تیر چهجوریه؟ تیر واقعی میزنیم؟" اونم خندید گفت: "عابد، نگران نباش، فقط مواظب باش خودتو نزنی!"
خلاصه، با یه گروهان شلوغ رفتیم میدان تیر، وسط بیابونای داغ بیرجند. آفتابم انگار داشت ما رو کباب میکرد! سروان اومد گفت: "امروز باید مثل شیر تیر بزنید، نه مثل گوسفند!" همه خندیدیم، ولی زود ساکت شدیم، چون چشمش مثل عقاب بود! من کنار یه بچهی تهرانی به اسم علی وایستاده بودم. علی هی غر میزد: "اینجا آخر دنیاست!" منم گفتم: "دادا، آرام باش، ما بلوچا میگیم 'زندگی گرما داره، دلت سرد نباشه' (زندگی سختی داره، ولی دلت قوی باشه)!"
شروع کردیم به تیراندازی. آقا، من که اولین بارم بود کلاش دستم گرفته بودم، یهو تیرم رفت وسط خاک! سرگروهبان داد زد: "عابد، تو تیر میزنی یا خاکبازی میکنی؟ پا بچسبان، درست وایستا!" همه زدن زیر خنده. منم که خجالت کشیده بودم، ولی ته دلم داشتم میخندیدم. حالا بدترش این بود که مراد، این رفیق زاهدانیمون، تو نوبت بعدی تیراندازی گم شد! آقا، باور کن، وسط میدان تیر، این بشر غیبش زد! سروان عصبانی شد، گفت: "این مراد کجاست؟ جیم فنگ زده؟!"
بعد یه ساعت، پیداش کردیم! معلوم شد مراد تو یه گودال وسط بیابون گیر کرده بود، چون فکر کرده اونجا جای سنگره! وقتی پیداش کردیم، با اون لهجهی شیرینش گفت: "والا، من گفتم سنگر گرفتم که تیر بهم نخوره!" سروان اول اخم کرد، ولی بعد خودش خندش گرفت. گفت: "تو دیگه جای شیر، گربهسنگی تیر بزن!" همه غش کرده بودیم از خنده.
بعد تمرین، رفتیم سلف سرویس. ناهار «سیدی» بود (همون کوکوی سیبزمینی، نازک و گرد!)، ولی چون گشنه بودیم، انگار بهترین غذای عالم بود. مراد بهم گفت: "عابد، ایپادگان آدمرو گرسنهتر میکنه!" منم گفتم: "آره، ولی گُوات بِه، رفیقا اینجا گنجن (ولی به خدا، رفیقای اینجا یه گنجن)." راستش، با همهی سختیا، رفاقتا تو پادگان یه چیز دیگه بود. شب که برگشتیم آسایشگاه، با علی و مراد کلی خندیدیم و حرف زدیم. همونجا فهمیدم این «جهنم سبز» با همهی گرما و قانوناش، بهم یاد داد که تو سختیا، اگه رفیق خوب داشته باشی، همهچیز تحملش آسونتره.
شُکرت، دادا، که گوش دادی! (ممنون، رفیق، که شنیدی!)
سربازی، زکات عمر
حالا که دوره آموزشی تمام شده، میتوانم بگویم این دو ماه، با همه سختیهایش، یکی از بهترین تجربههای زندگیام بود. از خندههای شبانه تا درسهای بزرگی که گرفتم، پادگان محمد رسول الله برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نهتنها قابلتحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.
برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار میدهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان محمد رسول الله بسازید!
اگر قراره به پادگان محمد رسول الله اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختیهاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون میکنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد میکنم فایل جامع پادگان آموزشی محمد رسول الله رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:
- امکانات پادگان محمد رسول الله بیرجند
- مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان
- شرایط آموزشی در محمد رسول الله بیرجند (سختگیری میشه یا نه؟)
- وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی
- نیروگیری و تقسیمات پادگان محمد رسول الله بیرجند
- مرخصی ها در دوران آموزشی
- وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده
- غذای پادگان محمد رسول الله بیرجند
- میدون تیر و اردوگاه
- درجات نظامی
- اندازه مو سر وریش
- نصیحت های دوستانه
تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و میتونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!
برای دریافت فایل پادگان محمد رسول الله بیرجند روی عکس کلیک کنید.


ارسال دیدگاه یا خاطره