سلام رفقا! من یه یزدیام، بچه کویر، با اون آفتاب داغ و شبای پرستاره. میخوام براتون از خاطراتم تو پادگان آیتالله خاتمی یزد بگم، جایی که بهش میگن "هتل خاتمی"! باور کنین، این دو ماه آموزشی تو این پادگان، با همه سختیاش، پر از لحظههاییه که هنوزم وقتی یادشون میافتم، یه لبخند گنده میشینه رو صورتم. حالا بشینید تا با لهجه خودمونی یزدی، براتون قصه این روزای بهیادموندنی رو تعریف کنم.
روز اول، وقتی دلم شور میزد
خب، وقتی برگه اعزامو گرفتم و دیدم نوشته کد ۸۷، پادگان خاتمی یزد، یه جورایی هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. آخه پادگان تو شهر خودمون بود، جاده خضرآباد، فقط ۱۵ کیلومتر دورتر از یزد. فکرشو بکن، من که بچه یزدم، قرار بود تو خونه خودمون سربازی برم! روز اول، صبح زود با یه تاکسی از ترمینال یزد زدم به سمت پادگان. جاده خضرآباد با اون بیابونای سنگلاخی و کوههای شیرکوه که از دور پیداست، انگار بهم خوشآمد میگفت. وقتی رسیدم دم در پادگان، یه عالمه جوون دیگه مثل من، با ساکای گنده و قیافههای پر از سوال اونجا بودن. دژبانا با اون اخمای تو هم، برگه سفید اعزامو گرفتن و گفتن: "برو اون طرف، صف ببند!" منم با خودم گفتم: "دیگه شروع شد، خدا به خیر کنه!"
وارد حیاط که شدم، انگار یه دنیای جدید بود. یه عالمه سرباز کچل، با ساکای پر از خوراکی و لباس! هنوز خودم کچل نکرده بودم، ولی همون روز اول، آرایشگاه پادگان حسابی سرمونو شلوغ کرد. سه ساعت تو صف وایستادم تا موهای نازنینمو با ماشین ۶ بزنن. یکی از بچهها تو صف غر میزد: "این چه وضعشه؟ انگار داریم گوسفند میچینیم!" همه زدن زیر خنده، ولی ته دلم یه حس عجیبی داشتم. انگار قراره یه ماجراجویی بزرگ شروع بشه.
آسایشگاه و رفاقتای کویری
من دوره ۲۱۱ بودم، گردان ۲، گروهان ۳۴. پادگان خاتمی، به قول بچهها، "هتل خاتمی" بود. حالا نه اینکه فکر کنین واقعاً هتل پنجستارهست، ولی خب، نسبت به بقیه پادگانا، امکاناتش بد نبود. آسایشگاها کولر گازی داشت، تختا تمیز بود، و غذا هم، گرچه گاهی تکراری میشد، ولی قابل خوردن بود. یه روز یادمه ناهار لوبیا پلو دادن، یکی از بچههای تهران برگشت گفت: "این چیه؟ انگار از زیر خاک درآوردن!" ولی ما یزدیا که عادت داریم به غذای ساده، گفتم: "داداش، این که شاهکاره! تو یزد، لوبیا پلو رو با دوغ محلی میخوریم، حالشو ببر!"
تو گروهان ما، فرماندهمون جناب گنجی بود، یه آدم حسابی و با شخصیت. اولش فکر میکردیم خیلی سختگیره، ولی بعد چند روز دیدیم نه، فقط میخواد نظم و انضباط رو نگه داره. یه بار که موبایل یکی از بچهها تو بازرسی پیدا شد، به جای تنبیه، فقط موبایلو گرفت و گفت: "فردا خودم بهت پس میدم، ولی دیگه از این کارا نکن!" این حرکتش باعث شد همه بهش احترام بذاریم. رفاقتا تو آسایشگاه هم حسابی گل کرد. از بچههای شمال که پرچم شادیو بالا نگه میداشتن، تا جنوبیا که با لهجه قشنگشون داستان تعریف میکردن، انگار یه ایران کوچیک تو گروهان ما جمع شده بود.
کلاسا و رژه، با چاشنی خنده
دوره آموزشی خاتمی پر از کلاسای مختلف بود، از رزم انفرادی بگیر تا کلاسای عقیدتی. صبحا ساعت ۵ بیدارباش بود، بعدش صف صبحگاه و رژه. من که پاهام یه کم پرانتزیه، اولش نگران بودم گیر بدن، ولی خب، به قول یکی از بچهها: "اینجا فقط تهدید میکنن، چیزی بهت نمیگن!" یه روز تو رژه، یکی از سربازا پاش گیر کرد به سنگ و پخش زمین شد. همه سعی کردیم نخندیم، ولی جناب زارع، فرمانده گردان، خودش یه لبخند ریز زد و گفت: "بلند شو، پهلوون! زمین که این حرفا حالیش نیست!" این شد که تا آخر دوره، به اون رفیقمون میگفتیم "پهلوون زمینخورده!"
کلاسای تیراندازی هم باحال بود. یه روز تو کلاس تیربار، مربیمون، جناب فتوحی، که مسئول تدارکات بود، یه جوری ما رو ترسوند که فکر کردیم قراره بریم جنگ واقعی! ولی بعدش که تیراندازی کردیم و چندتا سیبل زدم، اومد شونمو زد و گفت: "یزدی، خوب زدی! انگار بچه کویرا تیرشونم تیزِ!" این حرفش تا آخر دوره تو ذهنم موند. پیادهرویای برد بلند هم داشتیم، ۳۰ کیلومتر رفت و برگشت. اولش غر میزدیم، ولی وقتی تو راه با بچهها شوخی میکردیم و آهنگ محلی میخوندیم، انگار خستگی یادمون میرفت.
مرخصی و حال و هوای یزد
یکی از بهترین چیزای پادگان خاتمی این بود که بعد هفته دوم، مرخصی میدادن. پنجشنبهها که میزدیم بیرون، انگار از قفس آزاد شده بودیم! من که یزدیام، میرفتم خونه، یه بشقاب آش شولی درست میکردم و با نون سنگک تازه میخوردم. یه بار با چندتا از بچهها رفتیم شهر یزد، گشتیم تو بازار و میدان امیرچخماق. یکی از بچههای اهواز گفت: "اینجا چرا انقدر خشکه؟ ما تو اهواز عرق میریزیم، شما اینجا خاک میخورید!" خندیدم و گفتم: "داداش، این خاک کویر ماست، عاشقشیم!" مرخصیا فرصت خوبی بود که هم حال و هوامون عوض شه، هم یه کم از سختیای پادگان دور بشیم. فقط باید مراقب بودیم کرایه تاکسی زیاد ندن، چون دژبانا همیشه راهنمایی میکردن که چطور با قیمت مناسب بریم شهر.
فرهنگ یزدی و رفاقتای ناب
ما یزدیا یه جورایی آروم و با حوصلهایم، ولی وقتی با رفقا گرم میگیریم، دیگه ولکن معامله نیستیم! تو پادگان هم همین بود. از همون روزای اول، با بچههای گروهان رفیق شدم. یه شب تو آسایشگاه، یکی از بچههای مشهد شروع کرد از خاطرات زیارت امام رضا تعریف کردن. منم یه داستان از مسجد جامع یزد گفتم که همه گوش دادن و کلی حال کردن. یه حس قشنگی بود که انگار همه از یه خاکیم، فقط لهجهمون فرق داره. کادر پادگان هم اکثراً با حال بودن. مثلاً جناب آخوندی، فرمانده کل، یه بار تو صبحگاه گفت: "سربازا، شما آینده این کشورید، قدر خودتونو بدونید." این حرفش خیلی به دلم نشست، چون حس کردم واقعاً براشون مهمیم.
یه خاطره بامزه هم از بوفه پادگان دارم. بوفه همیشه پر بود از تنقلات، از شیرکاکائو بگیر تا چیپس و پفک. یه روز یکی از بچهها یه بسته پفک گنده خرید و گفت: "اینو میبرم آسایشگاه، امشب مهمونی داریم!" شب که شد، همه دور هم نشستیم، پفک خوردیم و از خاطرات بچگی گفتیم. انگار اون لحظه، نه سرباز بودیم، نه تو پادگان، فقط یه جمع رفیق بودیم که داریم حال میکنیم.
حسرتای کوچیک و خاطرههای بزرگ
حالا که چند وقت از اون روزا گذشته، دلم بدجوری تنگ شده واسه پادگان خاتمی. با همه سختگیریاش، از اون رژههای صبحگاهی که نفسمونو بند میاورد، تا شبایی که زیر آسمون پرستاره یزد با رفقا حرف میزدیم، همهشون یه تیکه از قلب من شدن. پادگان خاتمی، با اون بیابونای سنگلاخی و کوههای شیرکوه که از دور پیداست، انگار یه جای خاص بود که منو با یه عالمه آدم جدید آشنا کرد. از جاسم دوشنبهزاده از هرمزگان گرفته تا علی نوروزی از تهران، همهشون برام شدن مثل برادر.
یه حسرت کوچیک دارم، اینکه کاش بیشتر از اون روزا لذت میبردم. گاهی غر میزدیم که چرا باید اینهمه رژه بریم یا چرا کلاسا انقدر زیاده، ولی حالا که نگاه میکنم، میبینم همون لحظهها بود که ما رو ساخت. اگه یه روز گذرتون به جاده خضرآباد افتاد، یه نگاه به پادگان بندازید. شاید هنوز صدای خندههای ما سربازا تو اون بیابونای کویر بپیچه.
سربازی، زکات عمر
حالا که دوره آموزشی تمام شده، میتوانم بگویم این دو ماه، با همه سختیهایش، یکی از بهترین تجربههای زندگیام بود. از خندههای شبانه تا درسهای بزرگی که گرفتم، پادگان خاتمی یزد برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نهتنها قابلتحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.
برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار میدهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان خاتمی یزد بسازید!
توصیه نهایی
اگر قراره به پادگان خاتمی یزد اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختیهاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون میکنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد میکنم فایل جامع پادگان خاتمی یزد رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:
-
امکانات پادگان خاتمی یزد
-
مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان خاتمی یزد
-
شرایط آموزشی در خاتمی یزد (سختگیری میشه یا نه؟)
-
وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی
-
نیروگیری و تقسیمات پادگان خاتمی یزد
-
مرخصی ها در دوران آموزشی
-
وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده
-
غذای پادگان خاتمی یزد
-
میدون تیر و اردوگاه
-
درجات نظامی
-
اندازه مو سر وریش
-
نصیحت های دوستانه
تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و میتونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!
برای دریافت فایل پادگان خاتمی یزد روی عکس کلیک کنید.
حسن رزمخواه ، تیر 20، 1404
سلام.من سال ۸۴ برای خدمت سربازی از ایلام به یزد اعزام شدم،با مدرک لیسانس،در ورودی همه ما رو جمع کردن و گفتن تیغ و ژیلت ممنوعه ،همه رو بریزید رو زمین،بعد از نیمساعت کوهی از ژیلت و تیغ جمع شد،هیچی ما رو بردن داخل مسجد برای کارهای تقسیم،نوبت به من رسید مدارک رو تحویل دادم و موقع تقسیم سرباز یا نیروی تقسیم کننده خسته بود و برگه ای بنام کفایتی بمن داد،منم بردم نشون دادم ،گفتن برو فلان ساختمان معرفی کن خودت رو،هیچی ما۱۴روز اونجا بودم دیدم همه شون رو جمع کردن بفرستن شهرشون،گفتم عه چرا ،دوره دوهفته مگه هست اونم بخور بخواب ،اخه ما کاری نکردیم همه ش استراحت بود.روز تقسیم رفتم پیش فرمانده گفتم میگن برگ سبز من برگ سبز ندارم،گفتن پس چطور اومدی اینجا ،گفتم طبق این برگه،نگاه کردن دیدن به به اشتباه فرستادن.گفتن عزیزم جانم اینجا جای نیروهایی هستش که قبلاً دوماه در استان خودشون آموزش دیدن ،اینجا هم که میان سریع تقسیم میشن چونکه قبلاً آموزش دیدن.روز بد نبینید تازه من رو فرستادن گروهان دیگه ،گفتن چند هفته خواب بودی ها ،از دماغ ما استراحت رو کشیدن بیرون،تازه اسمم گذاشته بودن استراحتی ،میگفتن بگو استراحتی بیاد که جانمونه،خلاصه خاطره جالبی از یزد و پادگان خاتمی برام رقم زد اون سال.یادش بخیر ،جناب آخوندی فرمانده نمونه ای بودن خدا حافظش باشه هرجا که هست.متشکرم