خاطره باحال از پادگان شهید قاضی تبریز
آموزشی

خاطره باحال از پادگان شهید قاضی تبریز

روز اول: وقتی پامون به پادگان رسید

خب، بذارید از اولش شروع کنم. یه روز گرم تابستونی بود، فکر کنم تیرماه 97، که با یه عالمه استرس و یه کوله‌پشتی پر از وسایل، خودمو رسوندم به پادگان شهید قاضی طباطبایی تو تبریز. حالا بگم که من اصلاً نمی‌دونستم قراره چی به سرم بیاد. فقط شنیده بودم که این پادگان به "هتل قاضی" معروفه و خیلی سخت نمی‌گیرن. ولی خب، کی به این حرفا گوش می‌ده وقتی دلت شور می‌زنه؟

دم در پادگان که رسیدیم، دژبان‌ها مثل عقاب وایستاده بودن. یه صف طولانی از جوونا، همه با کوله و ساک، منتظر بودیم تا وسایلمونو بگردن. یکی از بچه‌ها که کنارم بود، با خنده گفت: «فکر کنم الان یهو یکی داد بزنه بشین پاشو!» منم خندیدم، ولی ته دلم یه کم ترس داشتم که نکنه واقعاً این‌جوری بشه! وسایلمو ریختم رو زمین، یه دژبان اومد و با دقت نگاه کرد. یه بسته شکلات تو کوله‌م بود، فکر کردم الان می‌گه اینو نمی‌تونی ببری، ولی فقط یه لبخند زد و گفت: «اینو نگه دار، تو پادگان لازم می‌شه!» بعدش بهمون یه آبمیوه و کیک دادن که حسابی چسبید. انگار نه انگار که قراره بریم سربازی، حس یه مهمونی دوستانه بود!

گروه‌بندی و شروع ماجرا

بعد از اینکه وسایلمونو چک کردن، ما رو بردن تو یه سالن بزرگ. یه سرهنگ با ابهت اومد و شروع کرد به صحبت. یه کم ترسناک بود، ولی وقتی حرف می‌زد، حس می‌کردی داره نصیحت پدرانه می‌کنه. گفت: «اینجا خونه دوم شماست، فقط باید یه کم نظم داشته باشید.» بعد ما رو به ترتیب قد به صف کردن. من که قدم متوسط بود، وسطای صف افتادم. چند تا از بچه‌هایی که باهاشون اومده بودم، خوشبختانه تو یه گروهان با من بودن. این خودش یه دلگرمی بزرگ بود.

لباسای سربازی رو دادن بهمون: یه دست لباس فرم، یه جفت پوتین، و یه پتو که بوی نفتالین می‌داد! یکی از بچه‌ها با خنده گفت: «این پتو رو انگار از جنگ جهانی دوم آوردن!» همه خندیدیم و یه کم از استرسمون کم شد. گفتن چون ما سرباز معلم هستیم، فقط یه دست لباس بهمون می‌دن. منم با خودم گفتم: «خب، حداقل لازم نیست هر روز تصمیم بگیرم چی بپوشم!»

زندگی تو پادگان: یه کم نظم، یه کم شیطونی

زندگی تو پادگان یه جورایی مثل یه فیلم کمدی بود. صبحا با صدای سوت و «بیدارباش!» از خواب می‌پریدیم. ساعت پنج صبح، وقتی هنوز خورشید درست و حسابی درنیومده بود، باید می‌رفتیم برای نماز صبح و بعدش صبحانه. صبحانه‌ها معمولاً نون و پنیر و چای شیرین بود، ولی گاهی یه حلوا یا تخم‌مرغ پخته هم می‌دادن که انگار جشن بود! یکی از بچه‌ها همیشه غر می‌زد که «چای اینجا زیادی شیرینه، انگار شربت قنده!» ولی همونو با ولع می‌خورد.

کلاس‌های عقیدتی و آموزشی بخش اصلی روزمون بود. از صبح تا پنج بعدازظهر، یا تو کلاس بودیم یا تو حیاط برای تمرین رژه. فرمانده‌مون، که اسمش آقا سلمانزاده بود، آدم باحالی بود. برخلاف چیزی که از پادگان انتظار داشتم، زیاد سخت نمی‌گرفت. یه روز که یکی از بچه‌ها تو رژه پاشو اشتباه بلند کرد، به جای دعوا کردن، با خنده گفت: «داداش، قراره رژه بری یا قر می‌دی؟» همه زدن زیر خنده و جو عوض شد.

یه چیز جالب تو این پادگان این بود که ارشد گروهان رو از بین خود بچه‌ها انتخاب می‌کردن. این باعث می‌شد حس صمیمیت بیشتری بینمون باشه. ارشد ما یه پسر شوخ‌طبع از ارومیه بود که همیشه یه جوک آماده داشت. یه بار که مسئول غذای گروهان بود، به یکی از بچه‌ها که هی غر می‌زد گفت: «اگه غذا دوست نداری، برو به آشپز بگو خودش واست یه پیتزا بپزه!» این شوخ‌طبعی‌ها باعث می‌شد روزای سخت راحت‌تر بگذره.

مرخصی و شیطنت‌های دوستانه

بعد از یه ماه آموزش، وقتی گفتن قراره مرخصی بدَن، انگار دنیا رو بهمون دادن. ولی خب، یه مشکل کوچیک بود: کله‌مون کچل بود! یادمه یکی از بچه‌ها تو گروه گفت: «بچه‌ها، یه کلاه ارتشی بگیرین، وگرنه با این سر کچل تو شهر انگار از مریخ اومدیم!» همه خندیدیم، ولی جدی جدی رفتیم یه کلاه گرفتیم.

مرخصی‌ها بهترین فرصت برای شیطنت بود. یه بار با چند تا از بچه‌ها تصمیم گرفتیم بریم یه رستوران درست و حسابی تو تبریز. یکی از بچه‌ها که تبریزی بود، گفت: «ببرمتون بهترین کباب تبریز رو بخورید.» رفتیم و یه دیزی سنگی سفارش دادیم که هنوز مزه‌ش زیر دندونمه. وقتی برگشتیم پادگان، دژبان یه نگاه بهمون کرد و گفت: «بوی دیزی‌تون تا دم در پادگان اومده!» همه غش کردیم از خنده.

خاطره‌های شبانه و درددل‌ها

شبای پادگان یه حس و حال دیگه داشت. بعد از خاموشی، که باید همه تو تختامون می‌خوابیدیم، کم‌کم صدای پچ‌پچ بچه‌ها بلند می‌شد. یکی از بهترین دوستام تو پادگان، پسری به اسم علی بود که از تهران اومده بود. همیشه یه دفترچه کوچیک داشت که توش شعر می‌نوشت. یه شب که حسابی دلم گرفته بود، بهش گفتم: «علی، یه چیزی بخون حالمون عوض شه.» شروع کرد یه شعر از سهراب سپهری خوند: «خانه دوست کجاست؟» بعدش همه ساکت شدیم و هرکی رفت تو فکر خودش. اون لحظه حس کردم این دوستیایی که تو پادگان شکل گرفته، از اون چیزاییه که تا آخر عمر باهامون می‌مونه.

یه شب دیگه، یکی از بچه‌ها که گیتار آورده بود (خدا می‌دونه چطور از دژبان ردش کرده بود!) شروع کرد آهنگ زدن. همه دورش جمع شدیم و یهو دیدیم داریم با صدای آروم «دوستت دارم» از داریوش می‌خونیم. یه حس عجیبی بود، انگار همه غم و غصه‌ها یه لحظه پر کشید و رفت.

پایان دوره و یه حس عجیب

وقتی دوره آموزشی تموم شد، یه حس دوگانه داشتم. از یه طرف خوشحال بودم که بالاخره این دو ماه تموم شد و قراره بریم به شهرای خودمون، از طرف دیگه دلم برای بچه‌ها و اون حال و هوای صمیمی تنگ می‌شد. روز آخر، همه با هم عکس گرفتیم. یه عکس دسته‌جمعی جلوی پرچم پادگان که هنوزم تو گوشیم نگهش داشتم. آقا سلمانزاده اومد و بهمون گفت: «هرجا رفتید، یادتون باشه اینجا یه تیکه از وجودتونه.» راست می‌گفت. پادگان با همه سختیاش، یه جای عجیب بود که بهمون یاد داد چطور با آدمای جدید دوست بشیم و تو موقعیتای سخت بخندیم.

یه یادگاری برای رفقا

حالا که دارم این خاطره رو می‌نویسم، دلم برای اون روزا تنگ شده. برای اون شبایی که تا صبح با بچه‌ها گپ می‌زدیم، برای اون رژه‌های ناشیانه که همه غر می‌زدیم ولی تهش کلی می‌خندیدیم، و برای اون حس رفاقتی که تو پادگان شکل گرفت. اگه یه روز گذرتون به پادگان شهید قاضی افتاد، از طرف من به آقا سلمانزاده سلام برسونید و بگید هنوزم یاد اون روزا هستیم.

دوستای خوب، بهترین خاطره‌ها رو می‌سازن. این خاطره‌ها مثل حکاکی روی سنگه، هیچ‌وقت پاک نمی‌شن. اگه شما هم خاطره‌ای از پادگان دارید، بنویسید و بذارید یه کم با هم بخندیم و یاد گذشته کنیم.

سربازی، زکات عمر

حالا که دوره آموزشی تمام شده، می‌توانم بگویم این دو ماه، با همه سختی‌هایش، یکی از بهترین تجربه‌های زندگی‌ام بود. از خنده‌های شبانه تا درس‌های بزرگی که گرفتم، پادگان شهید قاضی طباطبایی برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نه‌تنها قابل‌تحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.

برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار می‌دهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان شهید قاضی طباطبایی بسازید!


 

توصیه نهایی

اگر قراره به پادگان شهید قاضی طباطبایی اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختی‌هاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون می‌کنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد می‌کنم فایل جامع پادگان شهید قاضی طباطبایی رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:

  1. امکانات پادگان شهید قاضی طباطبایی

  2. مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان شهید قاضی طباطبایی

  3. شرایط آموزشی در شهید قاضی طباطبایی (سختگیری میشه یا نه؟)

  4. وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی

  5. نیروگیری و تقسیمات پادگان شهید قاضی طباطبایی

  6. مرخصی ها در دوران آموزشی

  7. وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده

  8. غذای پادگان شهید قاضی طباطبایی

  9. میدون تیر و اردوگاه

  10. درجات نظامی

  11. اندازه مو سر وریش

  12. نصیحت های دوستانه

تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و می‌تونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!

برای دریافت فایل پادگان شهید قاضی طباطبایی روی عکس کلیک کنید.

نظرات کاربران اینستاگرام

ارسال دیدگاه یا خاطره