خاطره پادگان احمد بن موسی
آموزشی

خاطره پادگان احمد بن موسی

یه روز سرد تو پادگان احمد بن موسی

سلام! من علی‌ام، یه جوون معمولی که مثل خیلیای دیگه، دو سال از عمرم رو تو سربازی گذروندم. حالا می‌خوام براتون یه خاطره از پادگان احمد بن موسی تو مرودشت شیراز تعریف کنم. این خاطره مال دوره آموزشی‌مه، همون دو ماه اول که انگار یه دنیا تجربه توش جا شده. پادگان احمد بن موسی، نزدیک شیراز، یه جای پر از حس و حالای عجیب و غریبه. امیدوارم بتونم حس اون روزا رو براتون زنده کنم.


اولین قدم تو پادگان: بو واکسن میاد!

وقتی پامو گذاشتم تو پادگان، اولین چیزی که شنیدم این بود: «بو واکسن میاد!» حالا این یه اصطلاحه که تو همه پادگانا می‌گن، انگار یه جور خوش‌آمدگویی غیررسمیه. روز اول، همه‌مون گیج و ویج بودیم. با یه ساک سنگین پر از لباسای شخصی، تو صفای بلند دژبانی وایستاده بودیم. هوا سرد بود، فکر کنم اوایل پاییز 97 بود. پادگان احمد بن موسی درست کنار جاده شیراز-مرودشته، یه کم که دور و برت رو نگاه کنی، کوه‌های قشنگ اطرافو می‌بینی، ولی اون لحظه فقط استرس داشتم.

دژبان با یه صدای کلفت گفت: «گوشی، سیگار، هر چی دارین تحویل بدین!» منم که یه گوشی قدیمی نوکیا داشتم، با کلی التماس تحویلش دادم. یکی از بچه‌ها زیرلب غر زد: «اینا که گفتن بعد یه هفته پس می‌دن، نه؟» همه خندیدیم، ولی ته دلمون می‌دونستیم خبری از پس دادن نیست! بعدش مارو بردن تو آسایشگاه. تختای فلزی دوطبقه، پتوهای خاکی‌رنگ، و بوی نم عجیبی که انگار سال‌ها اونجا مونده بود. همون شب، مهر و یقلوی سربازی رو دادن دستمون و گفتن: «از این به بعد، اینا شناسنامه شماست!»


صبحای یخ‌زده و صف صبگاه

صبح روز بعد، ساعت 4:30 با صدای سوت و فریاد فرمانده بیدار شدیم: «پاشین تنبل‌خونه‌ها!» هنوز چشمام باز نشده بود، باید با آب یخ‌زده وضو می‌گرفتیم و یه مسیر طولانی تا نمازخونه می‌رفتیم. سرمای صبح‌گاهی پادگان، انگار تا مغز استخون آدم نفوذ می‌کرد. یادمه یکی از بچه‌ها، اسمش مجتبی بود، تو راه هی شوخی می‌کرد و می‌گفت: «اینجا اگه یخ نزنی، سرباز نیستی!» خنده‌مون گرفته بود، ولی دندونامون از سرما به هم می‌خورد.

بعد نماز، می‌رفتیم میدون صبگاه. اونجا همه‌مون تو صفای منظم وایمیستادیم، با کلاه پشمی و شال‌گردن که انگار مال صد سال پیش بود. فرمانده‌مون، یه سرگرد قدبلند با سبیلای پرپشت، همیشه یه سخنرانی غرّا می‌کرد: «شما آینده این مملکتین! باید مرد بار بیاین!» من و بچه‌ها زیرچشمی به هم نگاه می‌کردیم و ریزریز می‌خندیدیم. ولی خب، یه جورایی حس غرور هم داشتیم. انگار واقعاً یه وظیفه مهمی رو دوشمونه.


رفاقتای آسایشگاه: از شوخی تا درددل

شبا تو آسایشگاه، بهترین لحظه‌ها بود. بعد از یه روز پر از رژه و آموزش تیراندازی، همه دور هم جمع می‌شدیم. یکی گیتار می‌زد، یکی خاطره تعریف می‌کرد، یکی هم غر می‌زد که چرا افتاده این پادگان! یه شب، یکی از بچه‌های مازندران، اسمش رضا بود، شروع کرد به تعریف کردن از دریا و جنگلای شمال. همه ساکت شده بودیم، انگار با حرفاش رفته بودیم اونجا. بعد یهو مجتبی پرید وسط و گفت: «رضا جون، حالا که ما رو بردی شمال، یه چایی هم بریز دیگه!» همه زدن زیر خنده.

ولی یه وقتایی هم بحثا جدی می‌شد. مثلاً یه شب درباره تقسیم حرف می‌زدیم. همه استرس داشتیم که قراره کجا بیفتیم. یکی می‌گفت: «شنیدم بیشتر بچه‌های این پادگان می‌فرستن جزایر جنوب.» من که بچه تهران بودم، ته دلم دعا می‌کردم بیفتم یه جای نزدیک. یکی از بچه‌ها، که بعداً فهمیدم متأهله، خیلی نگران بود. می‌گفت: «پنج روزه از زن و بچم خبر ندارم. این تلفنای مخابرات یا خرابه یا صفش تا شیرازه!» آخرش رفت دژبانی و با کلی خواهش تونست یه زنگ به خونه بزنه. وقتی برگشت، انگار یه کوه از رو شونه‌هاش برداشته شده بود.


روز تقسیم: لحظه‌ای پر از استرس و اشک

بالاخره روز تقسیم رسید. همون لحظه‌ای که همه‌مون ازش می‌ترسیدیم. تو میدون صبگاه، همه‌مون تو صف وایستاده بودیم. قلبم داشت از جا درمی‌اومد. فرمانده شروع کرد به خوندن اسما: «علی محمدی، بابلسر! حسن حسینی، بندرعباس!» هر اسمی که می‌خوند، یه عده خوشحال می‌شدن، یه عده ناامید. وقتی اسم منو خوند و گفت: «تهران، پادگان نزاجا»، انگار دنیا رو بهم دادن! پریدم بغل بچه‌ها و کلی ذوق کردیم.

ولی لحظه خداحافظی، یه حس عجیبی داشت. بچه‌هایی که دو ماه باهاشون زندگی کرده بودیم، حالا هرکدوم قراره یه گوشه ایران برن. یادمه رضا و مجتبی همدیگه رو بغل کرده بودن و اشک تو چشماشون بود. انگار نه انگار که تا دیروز فقط بگو و بخند بود. یه جورایی مثل برادر شده بودیم. موقع جدا شدن، به هم قول دادیم که بعد سربازی همدیگه رو پیدا کنیم. هنوزم گاهی با چندتاشون تو گروه واتساپ حرف می‌زنیم.


حس و حال آخر: یه تجربه فراموش‌نشدنی

حالا که چند سال از اون روزا گذشته، وقتی به پادگان احمد بن موسی فکر می‌کنم، یه حس دوگانه دارم. یه طرفش سختی و سرما و استرس بود، یه طرفش رفاق

سربازی، زکات عمر

حالا که دوره آموزشی تمام شده، می‌توانم بگویم این دو ماه، با همه سختی‌هایش، یکی از بهترین تجربه‌های زندگی‌ام بود. از خنده‌های شبانه تا درس‌های بزرگی که گرفتم، پادگان احمد بن موسی برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نه‌تنها قابل‌تحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.

برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار می‌دهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان المهدی بابل بسازید!

توصیه نهایی

اگر قراره به پادگان احمد بن موسی اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختی‌هاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون می‌کنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد می‌کنم احمد بن موسی رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:

  1. امکانات پادگان احمد بن موسی

  2. مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان

  3. شرایط آموزشی در احمد بن موسی (سختگیری میشه یا نه؟)

  4. وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی

  5. نیروگیری و تقسیمات پادگان احمد بن موسی

  6. مرخصی ها در دوران آموزشی

  7. وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده

  8. غذای پادگان احمد بن موسی

  9. میدون تیر و اردوگاه

  10. درجات نظامی

  11. اندازه مو سر وریش

  12. نصیحت های دوستانه

تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و می‌تونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!

برای دریافت فایل پادگان احمد بن موسی روی عکس کلیک کنید.

نظرات کاربران اینستاگرام

ارسال دیدگاه یا خاطره