یه ماجرای عجیب تو پادگان بیگلری - روایت یه قزوینی زرنگ
روزای اول: وقتی گوسفندان پادگان مهم شدن!
من، وحید، بچه قزوین، اعزامی آبان ۹۶. وقتی رسیدم پادگان شهید بیگلری مشگین شهر، فکر میکردم قراره فقط رژه برم و تفنگ دستم بگیرم. ولی کور خوندم! روز سوم آموزشی، گروهبان اومد گفت: «پسر خدمتیا (سربازای تازهوارد)، امروز قراره برید مزرعه پادگان، گوسفندانو بشمرین!» من تو دلم گفتم: «ای بابا، این دیگه چه خدمتیه؟ ما سربازیم یا چوپون؟» خلاصه، با یه دسته سرباز صفر (تازهوارد)، راه افتادیم سمت یه زمین بایر پشت پادگان که چند تا گوسفند و بز و یه سگ گله توش بود.
هوا سرد بود، کلاهفولادیمون رو سر، عین یه لشکر شکستخورده وایستاده بودیم. گروهبان گفت: «این گوسفندان مال پادگانه، اگه یه دونهشون گم بشه، تنبیه میشید من که تو قزوین گوسفند ندیده بودم، فقط به رفیقم نادر، که بچه تبریزه، گفتم: «داداش، اینا دیگه کیان؟ ما باید اینارو چیکار کنیم؟» نادر خندید، گفت: «زرنگ باش، فقط بشمر، گم نکنی!»
شمردن گوسفندان یه ساعتی طول کشید. آخرش فهمیدیم یه گوسفند کمه! همه وحشتزده نگاه هم کردیم. من گفتم: «نکنه سگ گله اینو خورده؟» گروهبان که دید ما عین موش مردهایم، گفت: «تا شب پیداش نکنید، شام خبری نیست!» این شد که عملیات «نجات گوسفند گمشده» شروع شد!
ماجرای عجیب: گوسفند گمشده و کشف راز پادگان
من و نادر و دو تا رفیق دیگه، سعید از رشت و محسن از ارومیه، تصمیم گرفتیم یه جیمفنگ حسابی (فرار کوتاه از وظیفه) بزنیم و گوسفندو پیدا کنیم. فکر کردیم شاید گوسفنده از حصار مزرعه دررفته و رفته سمت تپههای اطراف پادگان. یواشکی از گروه جدا شدیم، کولهمونو انداختیم رو دوش و مثل کارآگاهای فیلم هالیوودی راه افتادیم. تو راه، سعید هی غر میزد: «این چه خدمتیه؟ من اومدم سرباز شم، نه گوسفندچرون!» منم گفتم: «داداش، زر نزن! اگه پیداش کنیم، میشیم بابا خدمتی (سرباز قدیمی و زرنگ) تو چشم گروهبان!»
نیم ساعت گشتیم، هیچی به هیچی! داشتیم ناامید برمیگشتیم که یهو محسن گفت: «بچهها، اونجا رو نگاه کنین!» یه گوشه تپه، یه گودال بود که انگار ورودی یه غار کوچیک یا انبار زیرزمینیه. گوسفنده درست جلوی گودال وایستاده بود، بعبع میکرد! من گفتم: «این دیگه چیه؟ نکنه گوسفنده کارآگاهه، یه چیزی کشف کرده!» شوخیشوخی رفتیم نزدیک. گوسفنده یهو پرید تو گودال و غیبش زد!
ما چهار تا، با یه کم ترس و یه کم کنجکاوی، دنبالش رفتیم. داخل گودال یه راهروی تنگ بود که به یه اتاقک زیرزمینی قدیمی میرسید. تو اتاقک، چند تا جعبه چوبی خاکخورده بود. سعید که عاشق ماجراجویی بود، یه جعبه رو باز کرد. باورمون نشد! پر از دفترچههای قدیمی سربازا بود، با کلی یادگاری و شعر و نقاشی! یه دفترچه مال سال ۶۵ بود که یه سرباز نوشته بود: «اینجا انبار مهمات قدیمی پادگانه، ولی حالا فقط خاطرهها توش مونده.» یه نقاشی از یه سرباز با کلاهفولادی هم توش بود که نوشته بود: «بیگلری، سرد ولی باحال!»
گوسفنده همونجا یه گوشه علف پیدا کرده بود و داشت میخورد. من گفتم: «این گوسفند از ما زرنگتره، مارو کشوند به گنج پادگان!» تصمیم گرفتیم گوسفنده رو ببریم، ولی دفترچهها رو هم یواشکی تو کولهمون قایم کردیم که بعداً به بچههای آسایشگاه نشون بدیم. وقتی برگشتیم مزرعه، گروهبان گفت: «کجا بودین، جیمبوهای (زرنگبازای) قزوینی؟» من با پررویی گفتم: «جناب، گوسفنده گم شده بود، ما عملیات نجات راه انداختیم!» گروهبان خندش گرفت، گفت: «باشه، چون گوسفنده سالمه، این بار میبخشمتون. حالا پا بچسبونین (احترام نظامی) برید آسایشگاه!»
شب تو آسایشگاه: پخش غنیمتای گنج
شب که برگشتیم آسایشگاه، دفترچهها رو به بچهها نشون دادیم. انگار گنج پیدا کرده باشیم! همه دورمون جمع شده بودن، یکی شعرای عاشقانه سربازای قدیمی رو میخوند، یکی نقاشیای باحالشونو نگاه میکرد. من یه شعر قزوینی تو یه دفترچه نوشتم: «قزوینیا زرنگن، گوسفندا رو هم کردن کارآگاه، بیگلری جای دلتنگن، ولی پر از رفاقتای ناب!» بچهها کلی خندیدن، تا صبح بیدار موندیم و از خاطرههای خیالی سربازای قدیمی حرف زدیم.
اون دفترچهها شد یه راز بین بچههای گروهان ما. حتی یه بار نادر پیشنهاد داد یه دفترچه جدید درست کنیم و بذاریم همون گودال برای سربازای بعدی. ما هم این کارو کردیم و یه یادگاری حسابی از خودمون جا گذاشتیم. هنوزم که هنوزه، تو گروه واتساپمون از اون گوسفند کارآگاه و گنج پادگان حرف میزنیم!
حس و حال پادگان بیگلری
پادگان بیگلری یه جای پر از تضاده. یه طرفش سرمای استخونسوز مشگین شهر و سختگیریای آموزشیه، یه طرفش رفاقتای ناب و ماجراهای عجیبیه که فقط تو خدمت سربازی گیرت میاد. از گوسفندای پادگان گرفته تا گودالای مخفی پر از خاطره، همهچیز اینجا یه حس خاص داره. آسایشگاهش با تختای دوطبقه و بوی نم، اولش رو اعصابته، ولی بعدش میشه خونهت. صبحگاه و رژههاش با شمشیر اکبر خوئینی، فرمانده گروهان، حس فیلمهای جنگی بهت میده. غذای پادگان معمولی بود، ولی کوبیدههای گهگاهی بوفه انگار از بهشت اومده بود!
سربازی، زکات عمر
حالا که دوره آموزشی تمام شده، میتوانم بگویم این دو ماه، با همه سختیهایش، یکی از بهترین تجربههای زندگیام بود. از خندههای شبانه تا درسهای بزرگی که گرفتم، پادگان برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نهتنها قابلتحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.
برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار میدهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان بیگلری مشگین شهر بسازید!

توصیه نهایی
اگر قراره به پادگان بیگلری مشگین شهر اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختیهاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون میکنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد میکنم فایل جامع پادگان آموزشی بیگلری مشگین شهر رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:
- امکانات پادگان بیگلری مشگین شهر
- مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان
- شرایط آموزشی در شهیدبیگلری مشگین شهر (سختگیری میشه یا نه؟)
- وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی
- نیروگیری و تقسیمات پادگان بیگلری مشگین شهر
- مرخصی ها در دوران آموزشی
- وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده
- غذای پادگان بیگلری مشگین شهر
- میدون تیر و اردوگاه
- درجات نظامی
- اندازه مو سر وریش
- نصیحت های دوستانه
تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و میتونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!
برای دریافت فایل پادگان بیگلری مشگین شهر روی عکس کلیک کنید


ارسال دیدگاه یا خاطره