خاطره‌ی یه روز تو پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب
آموزشی

خاطره‌ی یه روز تو پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب

دِ (آخه) وسط سرمای استخون‌سوز گیلانغرب، کی عقلش می‌کشه یقلبی‌شو (ظرف غذاشو) گم کنه؟ من، بهرام، بچه‌ی خرم‌آباد! سال 99، تو پادگان شهید ثابت‌خواه، همون که می‌گن «جهنم سبز» ولی ما فقط سرماشو دیدیم! ساعت 0200 (2 صبح)، وسط نگهبانی شب، تازه از خشم شب (تمرین شبانه) برگشته بودیم، منم مثل دمپایی‌به‌پا (سرباز تازه‌وارد) گیج و ویج، یقلبی‌مو با یه جفت جوراب گم کرده بودم! حالا تصور کن، تو اون سرما، بدون یقلبی، صبحونه و ناهار چی می‌شه؟

رفتم پیش رفیقم داریوش، بچه‌ی بروجرد، که داشت تو آسایشگاه گروهان پنج چایی می‌خورد. گفتم: "داریوش، چِقَد بی‌حالَم (چه‌قدر بدبختم)، یقلبی‌مو گم کردم!" داریوش یه نگاه کرد، گفت: "بهرام، تو که همیشه گُل می‌کاری! حالا کجا گمش کردی؟" گفتم: "والا، فکر کنم تو پست نگهبانی جا گذاشتم، ولی شایدم تو حموم قبل اذان!" آخه حموم قبل اذان یه جای عجیبیه، همه دمپایی‌به‌پاها اون‌جا دنبال صابون و شامپو می‌گردن، انگار گنج قارونه!

خلاصه، داریوش گفت: "بلند شو، بیا بریم دنبالش، وگرنه فردا باید پا بچسبونی (احترام نظامی کنی) جلوی سروان، بگی ظرف غذات گمه!" یه رفیق دیگه‌مون، سعید، که بچه‌ی تهران بود و همیشه غر می‌زد که «اینجا ته دنیاست»، گفت: "منم می‌ام، ولی اگه تا نیم ساعت پیدا نشد، من می‌رم می‌خوابم!" سه‌تایی، مثل سه تا کارآگاه ناشی، تو سرمای پادگان راه افتادیم. اول رفتیم پست نگهبانی. سرباز دژبان، که انگار از سرما یخ زده بود، گفت: "اینجا چیزی نیست، برید گم شید!" منم با لهجه‌ی لری گفتم: "دادا، تورو خدا، یقلبی‌مه، زِندگیمه! (زندگیم بهش بنده!)"

بعد رفتیم سمت حموم. آقا، اون‌جا انگار بازار شام بود! یکی داشت مسواک می‌زد، یکی دنبال دمپایی‌ش می‌گشت. سعید یهو داد زد: "بهرام، این یقلبی توئه؟" یه ظرف پیدا کرده بود، ولی مال یکی دیگه بود! داریوش خندید گفت: "سعید، تو که کارآگاه بشی، دزدو جای صاحبخونه می‌گیری!" خلاصه، بعد کلی گشتن، بالاخره یقلبی‌مو پیدا کردیم تو آسایشگاه، زیر تخت یکی از بچه‌های ایلام! جورابام ولی غیبشون زده بود، فکر کنم یکی تو اون سرما برده بودشون گرم شه!

وقتی برگشتیم آسایشگاه، ساعت از 3 گذشته بود. داریوش گفت: "بهرام، تو اگه تو جنگ بودی، کلاشو گم می‌کردی!" منم گفتم: "دِ، من که گم کنم، شماها هستین پیداش کنین!" سعید غرغر کرد: "دیگه از این کارآگاه‌بازی‌ها نکن، من خوابم می‌اد!" ولی ته دلش داشت می‌خندید.

حالا چِقَد سال گذشته، هر وقت با داریوش حرف می‌زنم، می‌گه: "یادته اون شب دنبال یقلبی‌ت گشتیم؟" منم می‌گم: "آره، ولی کاش جورابامم پیدا می‌شد!" پادگان با اون سرماش، با اون غذاهایی که یه مرغو ده نفر تقسیم می‌کردن، یه چیزی تو دلم جا گذاشت. انگار اون شبای بی‌حال، با رفیقا، یه جورایی حال آدمو خوب می‌کرد.

سربازی، زکات عمر

حالا که دوره آموزشی تمام شده، می‌توانم بگویم این دو ماه، با همه سختی‌هایش، یکی از بهترین تجربه‌های زندگی‌ام بود. از خنده‌های شبانه تا درس‌های بزرگی که گرفتم، پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نه‌تنها قابل‌تحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.

برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار می‌دهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب بسازید!

توصیه نهایی

اگر قراره به پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختی‌هاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون می‌کنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد می‌کنم فایل جامع پادگان آموزشی شهید ثابت خواه گیلانغرب رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:

  1. امکانات پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب
  2. مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان
  3. شرایط آموزشی در شهید ثابت‌خواه گیلانغرب (سختگیری میشه یا نه؟)
  4. وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی
  5. نیروگیری و تقسیمات پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب
  6. مرخصی ها در دوران آموزشی
  7. وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده
  8. غذای پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب
  9. میدون تیر و اردوگاه
  10. درجات نظامی 
  11. اندازه مو سر وریش 
  12. نصیحت های دوستانه

تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و می‌تونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!

برای دریافت فایل پادگان شهید ثابت‌خواه گیلانغرب روی عکس کلیک کنید.

 

 

 

2 نظر

  • comments

    رضا موسوی ، شهریور 22، 1404

    من سرباز ورودی تيرماه ۱۳۷۸ بودم اونجا اون زمان فرمانده پادگان اسمش خزایی بود بسیار جای خشن و سختگیر بودن ما تو جهنم تابستان اونجا بودیم آب لوله کشی نبود و آب تانکر استفاده میکردیم تو اون دوماه ۳نفر اونجا خودکشی کردن از سختگیری زیاد حموم هم محدود بود بیشتر از ده دقیقه میموندی لخت مینداختنت بیرون

  • comments

    نعمت آرانچی ، مرداد 16، 1404

    سلام من سال 84خدمت سربازیم تمام شد و با برگه چهار ماهه اومدم که بعد از چهار ماه کارت پایان خدمت بگیرم ولی الان سال 1404هست هنوز کارت نگرفتم اون موقع مسول کارگزینی آقای فکر کنم پروین بود خیلی آدم نامردی بود اون این بلا را سرم آورد که اذیتم بکنه چون اول خدمتم بود ازم خواست سربازش باشم منم قبل از او گردان سه آقای امیری فرمانده گردان از من خواسته بود که اونجا بمونم بخاطر همون نرفتم کارگزینی اونم تلافی کرد و هنوزم هم کارت برام صادر نشده منم فقط اینو میگم خدا لعنتش کنه خدا را قسم میدم به سر بریده امام حسین خودش به آقای پروین جواب بده انشالله..من هر روز نفرین میکنم این آقا را

نظرات کاربران اینستاگرام

ارسال دیدگاه یا خاطره