سلام رفقا! قراره براتون از روزای عجیب و غریب دوره آموزشی سربازی تو پادگان ۰۱ نیروی زمینی ارتش تو شرق تهران بنویسم. پادگان ۰۱ که بهش میگن "مرکز آموزشی شهدای وظیفه نزاجا"، جای عجیبیه؛ یه جورایی انگار هم جهانه و هم بهشت! حالا بذارید براتون از اول تا آخر این دو ماه رو تعریف کنم که چی به چیه. یه کم طنزه، یه کم جدیه، یه کمم نوستالژیه. بشینید که بریم تو دل ماجرا!
روز اول: شوک ورود به پادگان
خب، تصور کن یه روز معمولیه، از خونه زدی بیرون با یه ساک پر از لباس و وسایل که مامانت با وسواس برات چیده. منم مثل خیلیای دیگه، با یه حال عجیب و غریب رسیدم به در پادگان. از مترو نیروی هوایی پیاده شدم، یه کم پیادهروی کردم تا رسیدم به در شمالی پادگان. حالا این در شمالی خودش یه ماجراست! یه دروازه بزرگ با کلی سرباز و دژبان که انگار از همون لحظه دارن بهت میگن: "خوش اومدی به دنیای نظم و قانون!"
اولین چیزی که شوکم کرد، دژبان عصبانیای بود که داشت کیف همه رو میگشت. حالا من چون شنیده بودم که خیلی گیر میدن، فقط یه سری وسایل ضروری آورده بودم: یه دفترچه، خودکار، یه فلاسک چایی (چون عاشق چایام)، و یه سری لباس گرم چون پاییز بود و شبای تهران سرد. ولی یکی از بچهها که از شهرستان اومده بود، انگار کل خونهشو با خودش آورده بود! از قابلمه گرفته تا ریشتراش برقی! دژبان بدبخت تا کیفشو باز کرد، قیافش دیدنی شد. یهو داد زد: "این چیه؟ فکر کردی اومدی پیکنیک؟" همه خندیدیم، ولی خودمونم ترسیده بودیم که نکنه چیزی تو کیفمون باشه که گیر بدن.
بعد از گشتن کیفها، ما رو بردن تو یه سالن بزرگ که انگار سالن تئاتره! یه گروهبان با یه پلیور سبز و شلوار نظامی اومد و شروع کرد به توضیح دادن. صداش هنوز تو گوشمه: "از امروز شما دانشجویید! نه سرباز، دانشجو!" حالا این "دانشجو" گفتنش خودش یه داستان بود که بعداً فهمیدیم تو پادگان ۰۱ به همه سربازای آموزشی میگن دانشجو چون اکثراً لیسانس به بالا دارن.
نظم نظامی: از بدو بدو تا صف صبحگاهی
یکی از اولین چیزایی که تو پادگان یاد گرفتم، این بود که اینجا همهچیز رو نظمه. صبح ساعت ۵:۳۰ با صدای بلندگو بیدار میشی: "بلند شید، صف صبحگاهی!" حالا من که تا قبل از سربازی تا لنگ ظهر میخوابیدم، این برام مثل کابوس بود. یه روز یکی از بچهها که هنوز تو شوک بیدار شدن بود، با یه چشم بسته اومد تو صف. گروهبان نگاش کرد و گفت: "فکر کردی اومدی خونه خالهت؟ چشماتو باز کن!" همه زدن زیر خنده، ولی خب، خودمونم حال و روز بهتری نداشتیم.
صف صبحگاهی خودش یه مراسم خاص بود. همه تو یه خط وایمیستادیم، یه افسر میاومد و شروع میکرد به آمار گرفتن. یه بار یه بندهخدایی چون شب قبل درست نخوابیده بود، وسط آمار گرفتن غش کرد! حالا فکر کن ۲۰۰ نفر وایستادن، یهو یکی پخش زمین شد. سریع بردنش بهداری، ولی تا آخر دوره بهش میگفتن "غشغش خان"!
بعد از صف صبحگاهی، میرفتیم برای صبحانه. صبحانهها معمولاً نون و پنیر و یه چای داغ بود. حالا این چای برام خیلی مهم بود، چون فلاسک خودمو آورده بودم و هر وقت فرصت میشد، یه چای دبش میریختم و حالشو میبردم. یه روز یکی از بچهها بهم گفت: "داداش، تو اینجا چای میخوری انگار تو کافههای بالای شهر نشستی!" منم گفتم: "رفقا، تو این موقعیت باید یه چیزی پیدا کنی که حالتو خوب کنه!"
آموزشهای نظامی: از تیراندازی تا استتار
دوره آموزشی تو پادگان ۰۱ پر از کلاسهای مختلف بود. از اسلحهشناسی گرفته تا تیراندازی و استتار. من عاشق کلاس تیراندازی بودم. اولین بار که اسلحه دستم گرفتم، حس کردم شدم جیمز باند! ولی خب، وقتی نوبت به تیر زدن رسید، فهمیدم جیمز باند بودن به این راحتیا نیست. مربیمون یه گروهبان باحال بود که به همه میگفت: "اسلحهتون رو مثل عشقتون بغل کنید!" حالا فکر کن ۵۰ تا جوون با اسلحههای کلاشنیکف دارن سعی میکنن عاشقانه نگاش کنن!
یه روز تو کلاس استتار، مربیمون گفت: "باید یه جوری قایم بشید که انگار اصلاً وجود ندارید!" من و یکی از رفیقام به اسم صابر تصمیم گرفتیم یه کم شیطونی کنیم. رفتیم پشت یه بوته قایم شدیم و شروع کردیم به شوخی کردن. یهو مربی اومد و گفت: "شما دو تا فکر کردید اومدید جنگل؟ بلند شید، ۲۰ تا شنا برید!" حالا ما چون خسته بودیم، شنا رفتنمون بیشتر شبیه وول خوردن بود تا ورزش!
رفاقت تو پادگان: برادرایی که هیچوقت فراموش نمیشن
یکی از بهترین بخشهای پادگان ۰۱، رفاقتایی بود که اونجا شکل گرفت. چون همه تقریباً همسن و سال بودیم و اکثراً تحصیلکرده، خیلی سریع با هم جور شدیم. من با یه گروه ۵ نفره رفیق شدم که تا آخر دوره عین برادر بودیم. یکی از بچهها به اسم محسن، عاشق تعریف کردن خاطره بود. یه شب که تو خوابگاه نشسته بودیم و داشتیم چای میخوردیم، محسن شروع کرد به تعریف کردن از روزایی که تو دانشگاه عاشق شده بود. حالا اینقدر با آب و تاب تعریف میکرد که همه غش کرده بودیم از خنده. یهو یکی از بچهها گفت: "محسن، تو اگه این انرژی رو تو کلاسای نظامی میذاشتی، تا حالا ژنرال شده بودی!"
یه خاطره باحال دیگه از رفاقتامون، شبایی بود که نگهبانی داشتیم. نگهبانی تو پادگان ۰۱ یه جورایی هم سخت بود هم باحال. سخت چون باید ساعتها وایمیستادی تو سرما، باحال چون میتونستی با رفیقات گپ بزنی. یه شب که من و صابر نگهبان بودیم، شروع کردیم به حرف زدن درباره آینده. صابر میگفت: "بعد سربازی میرم خارج، یه شرکت میزنم!" منم گفتم: "داداش، تو اول یاد بگیر اسلحهتو درست تمیز کنی، بعد برو دنبال شرکت!" اینقدر خندیدیم که دژبان اومد و گفت: "شما دو تا نگهبانید یا کمدین؟"
مرخصیها: فرار موقت از دنیای نظامی
یکی از بهترین لحظههای دوره آموزشی، وقتی بود که بهمون مرخصی میدادن. معمولاً بعد از یه هفته، اگه همهچیز خوب پیش میرفت، یه روز مرخصی میدادن. من چون تهرانی نبودم، با بچهها میرفتیم خیابون پیروزی و یه فستفود درست و حسابی میزدیم به بدن. یه بار با بچهها رفتیم یه پیتزافروشی که انقدر شلوغ بود، فکر کردیم کل پادگان اونجان! یهو یکی از بچهها گفت: "فکر کنم گروهبانم اینجاست، چون بوی پیتزا تا پادگان رفته!"
مرخصیها یه فرصت بود که یه کم از حال و هوای نظامی دربیای. من معمولاً میرفتم یه پارک نزدیک پادگان و فقط مینشستم و به آدما نگاه میکردم. انگار بعد از یه هفته نظم و قانون، فقط دلم میخواست یه کم آزادی رو حس کنم.
پایان دوره: خداحافظی با پادگان ۰۱
بالاخره دو ماه تموم شد و روز آخر رسید. روزی که قرار بود برگههای اعزام به یگانهای مختلف رو بدن. همه استرس داشتن که کجا قراره برن. من چون تکفرزند بودم، بهم یه یگان نزدیک شهر خودمون دادن. وقتی برگهمو گرفتم، یه حس عجیبی داشتم. از یه طرف خوشحال بودم که آموزشی تموم شد، از یه طرف دلم برای رفیقا و خاطرههای پادگان تنگ میشد.
آخرین روز، همه جمع شدیم تو سالن و یه مراسم کوچیک برگزار شد. یه افسر اومد و یه سخنرانی کرد که هنوز یه تیکهش یادمه: "شما اینجا یاد گرفتید که نظم و رفاقت یعنی چی. اینا رو با خودتون ببرید هر جا که میرید." بعدش همه با هم عکس گرفتیم و رفتیم دنبال وسایلمون.
حس و حال نهایی: پادگان ۰۱، یه مدرسه زندگی
حالا که فکرشو میکنم، پادگان ۰۱ فقط یه جای نظامی نبود. یه جور مدرسه زندگی بود. اونجا یاد گرفتم که چطور با آدمای مختلف کنار بیام، چطور تو موقعیتهای سخت خودمو نگه دارم، و مهمتر از همه، چطور با یه فلاسک چایی تو بدترین موقعیتها حال خودمو خوب کنم! اگه یه روز به یکی بگن "سربازی کجا بودی؟" با افتخار میگم: "پادگان ۰۱، جایی که هم خندیدم، هم گریه کردم، هم بزرگ شدم."
امیدوارم این خاطرهها یه کم شما رو برده باشه تو حال و هوای اون روزا. اگه خودتونم سربازی رفتید، حتماً یه خاطره باحال دارید. برام بنویسید، خوشحال میشم بخونم!
سربازی، زکات عمر
حالا که دوره آموزشی تمام شده، میتوانم بگویم این دو ماه، با همه سختیهایش، یکی از بهترین تجربههای زندگیام بود. از خندههای شبانه تا درسهای بزرگی که گرفتم، پادگان ۰۱ ارتش برایم مثل یک دانشگاه زندگی بود. اگر شما هم عازم این پادگان هستید، نگران نباشید. با آمادگی درست، این دوره نهتنها قابلتحمل، بلکه پر از خاطرات شیرین خواهد بود.
برای شروع این سفر با اطمینان کامل، فایل کامل دوره آموزشی ما را از [لینک دریافت] تهیه کنید. این فایل تمام اطلاعاتی که برای یک دوره آموزشی موفق نیاز دارید را در اختیارتان قرار میدهد. همین حالا آماده شوید و خاطرات خودتان را در پادگان ۰۱ ارتش بسازید!

توصیه نهایی
اگر قراره به پادگان ۰۱ ارتش اعزام بشید، نگران نباشید. این پادگان، با همه سختیهاش، پر از خاطراتیه که بعدها با خنده تعریفشون میکنید. اما برای اینکه کاملاً آماده باشید و بدونید چه چیزی در انتظارتونه، پیشنهاد میکنم فایل جامع پادگان 01 ارتش رو مطالعه کنید. این فایل همه نکات لازم از جمله:
-
امکانات پادگان پادگان ۰۱ ارتش
-
مکان دقیق پادگان و راه های موجود برای رفتن به پادگان ۰۱ ارتش
-
شرایط آموزشی در ۰۱ ارتش (سختگیری میشه یا نه؟)
-
وسایل مورد نیاز در دوره آموزشی
-
نیروگیری و تقسیمات پادگان ۰۱ ارتش
-
مرخصی ها در دوران آموزشی
-
وضعیت تلفن ها و نحوه تماس با خانواده
-
غذای پادگان ۰۱ ارتش
-
میدون تیر و اردوگاه
-
درجات نظامی
-
اندازه مو سر وریش
-
نصیحت های دوستانه
تجربیات سربازان قبلی و... رو داره و میتونه راهنمای کاملی برای شما باشه. با آرزوی موفقیت برای همه سربازان آینده!
برای دریافت فایل پادگان ۰۱ ارتش روی عکس کلیک کنید.
ارسال دیدگاه یا خاطره